lördag, augusti 05, 2006
ريشه های سرو
ريشه های سرو
به برادرعزیزم، خفته در سایه سرو -
چنگ می زنم به خاک
به سایه سرو بلند
به خشکِ کلوخهای ريز و درشت
به سنگریزه های سیاه و سفید پراکنده
در کهکشان بی انتهای زمین
چنگ می زنم به خاک
می رسم به قطاری از مورچگان خميده کمری
که ریلهای غریزه را در تونلهای در هم گم؛ مقدسانه دنبال می کنند
و به کرمهای خاکی سرگردانی
که در برخورد با اکسيژن هوا به پیچ و تاب می افتند
بوی نمناک چشمه را - اکنون-
با نوک انگشتانم لمس می کنم
سمفونی برخورد آب را با سنگها
به دهليزهای شنوا يی می سپرم
و حس زلال هستی را
در کشمکش بی پایان ايمان با فلسفه نقد می کنم
چنگ می زنم
و در قلب سبززمين
به ريشه های تو می رسم
انبوه و زنده و شاداب
عميق و ستبر و وسيع
نشسته به سينه سروتنت
آرش – 14 مه 2006
به برادرعزیزم، خفته در سایه سرو -
چنگ می زنم به خاک
به سایه سرو بلند
به خشکِ کلوخهای ريز و درشت
به سنگریزه های سیاه و سفید پراکنده
در کهکشان بی انتهای زمین
چنگ می زنم به خاک
می رسم به قطاری از مورچگان خميده کمری
که ریلهای غریزه را در تونلهای در هم گم؛ مقدسانه دنبال می کنند
و به کرمهای خاکی سرگردانی
که در برخورد با اکسيژن هوا به پیچ و تاب می افتند
بوی نمناک چشمه را - اکنون-
با نوک انگشتانم لمس می کنم
سمفونی برخورد آب را با سنگها
به دهليزهای شنوا يی می سپرم
و حس زلال هستی را
در کشمکش بی پایان ايمان با فلسفه نقد می کنم
چنگ می زنم
و در قلب سبززمين
به ريشه های تو می رسم
انبوه و زنده و شاداب
عميق و ستبر و وسيع
نشسته به سينه سروتنت
آرش – 14 مه 2006
söndag, april 02, 2006
لاله
- در جستجوی لاله های به خون نشسته ايران زمين
در کدامين باغچه
در کدامين خاک
با کدامين آب روئيده ای؟
خون کدام فرزند اين ديار را
روئين تنانه به ديده سرخاب کرده ای؟
بر کدام برکه چشم باز می کنی- صبح گاهان
هنگامی که گلبرگهایِ جوان تو
!به اعداميان شب سلام می گويند
در کدامين باغچه
در کدامين خاک
با کدامين آب روئيده ای؟
خون کدام فرزند اين ديار را
روئين تنانه به ديده سرخاب کرده ای؟
بر کدام برکه چشم باز می کنی- صبح گاهان
هنگامی که گلبرگهایِ جوان تو
!به اعداميان شب سلام می گويند
کدام غوک می گشايد حنجره را
نالان
بر آهنگ شعر تو
در سوگواری بی پايان نيلوفران اين مرداب؟
کدام شاپرکِ عاشق می سرايد
درد زخم تو را
با خرمنِ آتشِ تنش
بر قير سياه اين شب دراز ؟
در کدامين بهار
کوه و دشت سرزمين مرا
دوباره آواز می کنی به شور
…به رنگ
… به زيبايی
… به عشق
!و به شروع
آرش ـ 2 آپريل 2006
söndag, januari 22, 2006
(1) عشق
-به غزاله و شهیار عزيزم
زمين را و آسمان را
بدنبال تو ای عشق
همه گشتم
و جهان را و ستارگان را
!بدنبال تو
گلبرگهای جوان باغچه خوشبختی را
تک تک –
جويای بوی تن تو شدم
و قاصدکان سپيد دشت اميد را
پيام آوران رنگ گلگون تو
و ياقوت جادويی موستان مستی را
همه پرسان طعم تن تو شدم
در معابدِ سنگیِ خدايانِ خفته
ستارگان را چه بیهده ای عشق
!به رسالت تو خواندم
زمين را و آسمان را
بدنبال تو ای عشق
همه گشتم
و جهان را و ستارگان را
!بدنبال تو
گلبرگهای جوان باغچه خوشبختی را
تک تک –
جويای بوی تن تو شدم
و قاصدکان سپيد دشت اميد را
پيام آوران رنگ گلگون تو
و ياقوت جادويی موستان مستی را
همه پرسان طعم تن تو شدم
در معابدِ سنگیِ خدايانِ خفته
ستارگان را چه بیهده ای عشق
!به رسالت تو خواندم
»هرگز تو را دوباره باز نخواهم یافت«
!به خود گفتم اینگونه
پس آنگاه خسته و سر گردان
نوميدانه ترين ترانه های زمين را
سرودم به چنگ و تار
و واپسين جرعه های کوزه خاطرات را
سر کشيدم - مستانه به تو
عشق را دوباره در تو يافتم ای دوست
و زندگی را و راستی را
آرش – 17 جولای 2004
!به خود گفتم اینگونه
پس آنگاه خسته و سر گردان
نوميدانه ترين ترانه های زمين را
سرودم به چنگ و تار
و واپسين جرعه های کوزه خاطرات را
سر کشيدم - مستانه به تو
عشق را دوباره در تو يافتم ای دوست
و زندگی را و راستی را
آرش – 17 جولای 2004
ا يست
- به عمويم که صداقت را والاتر از همه چيز می دانست
پيرمرد ايستاد
خسته از گذار بی پايان رفتن
خسته از بار پرمشقّت بودن
خسته از بار پرمشقّت بودن
خسته از تنها يی جانکاهی
که ذرّه ذرّه وجودش را
چون موريانه های ستونهای کهنه اتاقکش می خورد
وخسته از باورهای تلخش
و ديواره های کوچه بن بستی که برآن
بی ايمانه ترين سروده ها
به خون و دروغ
نقش بسته بود
ناگهان ايستاد
(1)پس آنگاه مس گرايان
که ذرّه ذرّه وجودش را
چون موريانه های ستونهای کهنه اتاقکش می خورد
وخسته از باورهای تلخش
و ديواره های کوچه بن بستی که برآن
بی ايمانه ترين سروده ها
به خون و دروغ
نقش بسته بود
ناگهان ايستاد
(1)پس آنگاه مس گرايان
چکشها را به زمين نهادند و
(2)قلم تراشان
(2)قلم تراشان
نی زارها را به آتش کشيدند و
(3)صورتگران
(3)صورتگران
جعبه های جادويی شان را
چاشنی اجاقهای زغالی کردند
چاشنی اجاقهای زغالی کردند
گريز پردرد و هراس مرا
ناباورانه نظاره کرد و
ايستاد
آرش – 31 دسامبر 2003
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(1) مس گرايان بازار مس گرای شيراز
(2) خطّاطان و قلم تراشان خيابان دهنادی شيراز
(3) عکّاسی فردوسی جنب ارگ کريم خان شيراز
مرگ
ترس غروبی نيست مرا
و هراس از آمدن شبی بی پايان - در پی آن
آنگاه که جسم سرد و خاموش من
سفرهُ جشنی رويايی برای خاکزيان زمين گردد
مرا از مرگ باکی نيست
آنگاه که به آوای محزون مرثيه خوان پير
و در انبوه فرياد پر خراش خيل سياه پوش
آراسته در ردای سپيد
خفته در دامان زمين
طعم خشک و آشنای خاک را به لبانم و
سايهُ وزين سنگ سياه را به گونه هايم حس کنم
و هراس از آمدن شبی بی پايان - در پی آن
آنگاه که جسم سرد و خاموش من
سفرهُ جشنی رويايی برای خاکزيان زمين گردد
مرا از مرگ باکی نيست
آنگاه که به آوای محزون مرثيه خوان پير
و در انبوه فرياد پر خراش خيل سياه پوش
آراسته در ردای سپيد
خفته در دامان زمين
طعم خشک و آشنای خاک را به لبانم و
سايهُ وزين سنگ سياه را به گونه هايم حس کنم
رستاخيز را با وحشت انتظاره نميکشم
با دوزخ و بهشتی رقم خورده در سرنوشت من
تقدير هستی را در گرو تغيیر فصول ميدانم
و ديرينه راز جاودانگی را
در بستر زمين و زمان می جويم
و اعجاز آفرينش را
در قداست آب و خاک-
نه سيب سبزی و
نه مار اهرمن سرشتی و
نه برگ انجيری
نه مار اهرمن سرشتی و
نه برگ انجيری
آرش
27 January 2003
سکوت - به دانشجويان در بند
شهر خاموش است
و غبار سنگين وحشت
نفسها را در سينه ها خشکانده است
و غبار سنگين وحشت
نفسها را در سينه ها خشکانده است
عشق گلوگاه چکاوکان را
ديگر آوازی نمي دهد
تا اغواگرانه ترين ترانه های زمين دوباره خوانده شود
و تشنه درختان تنومند کوچه ها را
به ميان ريشه های خشکيده شان
جوبی پر آب گذاری نيست
تا لانه کند زندگی
دوباره درلابلای شاخه های بلندشان
ديگر آوازی نمي دهد
تا اغواگرانه ترين ترانه های زمين دوباره خوانده شود
و تشنه درختان تنومند کوچه ها را
به ميان ريشه های خشکيده شان
جوبی پر آب گذاری نيست
تا لانه کند زندگی
دوباره درلابلای شاخه های بلندشان
اميد از چشمان پر التماس مادران
ديرگاهی است که رخت بربسته است
و رويای دير باز عدالت ـ بر ذهن پدران
با خطوطی کمرنگ چيزی جز
خاطره ای بی جان
به ياد نگذارده است
کسی ديگر به روی ديگری نگاه نمی کند
کسی ديگرخنده نمی کند
کسی ديگرفريادی هم نمی کشد
سکوت برلبان دوخته مردمان جاری است
امّا گدازه های خشمی ديرپای
گلوی بغض آلود دماوند خاموش را
به خروش آورده است
آرش - ۹ آگوست ۲۰۰۲
اعتراف - به سيامک پورزند
!تو را به کلام نيازی نيست
آنگاه که در ژرفای نگاهت
جانيان سلاخ خانه اين ديار
ديانت ابدين خويش را - به رعباورترين خطوط
به ترسيم نشانده باشند و
تحميل با سايه روشنهای قلم موهايش
بر بوم سياه چشمان تو
رقت بارترين رنج نامهُ سرزمين مرا
به تصوير کشيده باشد.
!تو را به کلام نيازی نيست
آنگاه که ديواره های بلند اين سياهچال مرگ
فرياد داد تو را پژواک کند- پشت هم
و خنده های خفت بار فرو مايگان
با چهره های نکبت بارشان
در پس باران بی امان تازيانه ها
و غبار خون آلود خاک گم شود.
!تو را به کلام نيازی نيست
آنگاه که ستارگان آسمان اين قتلگاه
تنها شاهدان سکوت تو باشند
و زمين به خون آرميده
کشانيده ردّ پای تو را
چون خاطره ای دردناک
به قلب فرزندان اين خاک بسپارد.
آرش - ۱۹ آگوست ۲۰۰۲
فرياد داد تو را پژواک کند- پشت هم
و خنده های خفت بار فرو مايگان
با چهره های نکبت بارشان
در پس باران بی امان تازيانه ها
و غبار خون آلود خاک گم شود.
!تو را به کلام نيازی نيست
آنگاه که ستارگان آسمان اين قتلگاه
تنها شاهدان سکوت تو باشند
و زمين به خون آرميده
کشانيده ردّ پای تو را
چون خاطره ای دردناک
به قلب فرزندان اين خاک بسپارد.
آرش - ۱۹ آگوست ۲۰۰۲
زندگی
جوانه های یخزده ام
در زمستان تاریک تنم
چون آوارگان سرگردان
نور وجود تو را می جویند و
ساقه های مرده ام
با آوند های نیمه جان و
شاخه های افراخته درآسمان
به امید رستاخیزی دیگر
به آوای دلنشین تو همه گوش به زنگ اند و
ریشه های خشکیده ام
به خیال واهی سیراب شدن
در اعماق سرد خاک این تبعید گاه
چشمهُ زلال جان تو را جستجو میکنند.
***
آفتاب وجودت را در من بتابان و
آتش جان بخشت را
در خاکستر سرد و بی رمق تن من بد مان
بگذار که روح افسون شدهُ من
دگر باره جادوها را در هم بشکند و
دروازه های بلند این دژ سیاه را
در هم بکوبد.
بگذار که سنگ نوشته های تنم
دگر باره حماسه ای بیافرینند
به زیبایی تو
بگذار که در دشت بی همتای وجودت
چونان بلوط کهنه ای
یکٌه و تنها،
پر برگ و سر افراز
پرندگان نشاط تو را پناهی باشم و
ریشه های در هم پیچ خورده ام
در جویبار تنت
ماهیان سرخ تو را
فراغت گاهی.
***
اکسیر وجود تو را می جویم
تا خود را دوباره به تو بسپارم.
آرش –27 فوریه 2002
در زمستان تاریک تنم
چون آوارگان سرگردان
نور وجود تو را می جویند و
ساقه های مرده ام
با آوند های نیمه جان و
شاخه های افراخته درآسمان
به امید رستاخیزی دیگر
به آوای دلنشین تو همه گوش به زنگ اند و
ریشه های خشکیده ام
به خیال واهی سیراب شدن
در اعماق سرد خاک این تبعید گاه
چشمهُ زلال جان تو را جستجو میکنند.
***
آفتاب وجودت را در من بتابان و
آتش جان بخشت را
در خاکستر سرد و بی رمق تن من بد مان
بگذار که روح افسون شدهُ من
دگر باره جادوها را در هم بشکند و
دروازه های بلند این دژ سیاه را
در هم بکوبد.
بگذار که سنگ نوشته های تنم
دگر باره حماسه ای بیافرینند
به زیبایی تو
بگذار که در دشت بی همتای وجودت
چونان بلوط کهنه ای
یکٌه و تنها،
پر برگ و سر افراز
پرندگان نشاط تو را پناهی باشم و
ریشه های در هم پیچ خورده ام
در جویبار تنت
ماهیان سرخ تو را
فراغت گاهی.
***
اکسیر وجود تو را می جویم
تا خود را دوباره به تو بسپارم.
آرش –27 فوریه 2002